خاطرات خودنوشت| خادمی امام حسین(ع) در جبهه
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ «شهید علی پیرونظر» یادگار اسرافیل، سوم بهمن ماه سال 1343 در تهران چشم به جهان گشود. دانشجوی مرکز تربیت معلم دارالفنون تهران بود. ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. او در دوران دفاع مقدس در ماهوت در مسئولیت تیربارچی بیست و هشتم دی ماه سال 1366 به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای ساوه به خاک سپرده شد.
خاطرات خودنوشت شهید علی پیرونظر از لحظه، لحظهِ حضور در جبهه
دوشنبه ۶۶/۸/۱۱
صبح ساعت ۵ از خواب بیدار شدم و مشغول خواندن نماز شب شدم بعد از بلندگو قرآن پخش شد و بعد از اذان نماز صبح را خواندم، رفتم سراغ دوستم برای رفتن به حمام. رفتیم حمام خلوت بود آقای صحت هم آنجا بود، سه نفری برگشتیم. امروز من خادم الحسین بودم. صبحانه را آماده کردم بچهها گفتند؛ امروز تجهیزات میدهند و لشکر در آماده باش است. قرار بود ساعت ۹ تجهیزات را بدهند هر کس بستگی به کاری که داشت، اسلحه تحویل میگرفت و هر گروه شامل یک آرپیجی زن و سه کمکی یک تیر بارچی با سه کمکی تک تیرانداز یک فرمانده و یک معاون گروه من کمک آرپیجی دوم بودم. آمدم لباسهای صبح که از حمام آمده بودم را شستم به فکر افتادم جایم را عوض کنم چون بچههای چادر خیلی انسانهای پاک و با ایمان بودن با تورج علیزاده در میان گذاشتم، گفت؛ تمام بچهها میخواستند کاری کنند شما را هر طوری شده است برگردانند، بعد اعلام کردند کلاس عربی و منطق داریم رفتم کلاس.
وضو گرفتم من و علی دهقان و مصیب دارابی هر سه نفری رفتیم پیش فرمانده گروهان برادر علی آبادی و جریان تعویضهای خودم را با برادر دارابی گفتم و او قبول کرد.
آمدم ناهار که کشمشپلو بود و بعد آماده شدم برای کلاس اسلحه شناسی تا ساعت ۴/۵ طول کشید. وضو گرفتم برای نماز مغرب. شام آش داشتیم. فردا قرار بود یکی برود تهران نامهای نوشتم. بعد از آن فرمانده گروهان برادر علی آبادی حلوا پخته بود و خیلی خوشمزه بود بعد رفتیم چادر گروهان بعثت که دوستم هم نامهای نوشت تا به آقا سید بدهم آمدم حسینیه دیدم فیلم دلیران تنگستان دارد برگشتم دوستم را هم خبر کردم و با همدیگر رفتیم برای تماشای فیلم.
بعد آمدم دندانهایم را مسواک زدم و خوابیدم. ساعت ۱۲ گروه آموزشی حمله کردند و گروه مخابرات نیمه شب بیرون ریختن و با نارنجک، تیربار، ضدهوایی، دوشکا و دیگر به سراغ بچهها رفتند و همه بیرون ریختند و بعد به خط کردند و بعد از کمی به خواب رفتیم.
ادامه دارد...